دل ز انعامت، مها، با التفاتی قانع است


دیده در ماهی اگر بیند، رخت خوش طالع است

گر برفت از شوق رویت دل ز دستم، باک نیست


دل برفت و جان برفت و عقل و دین خوش قانع است

نقطه خالش به رخ منشور حسن است و نشانست


ملک لطف دلبری را روی خوبش جامع است

جنت و دوزخ بهشت و مردگی عین حیات


بی تو جنت دوزخ است و زندگانی ضایع است

چون بنفشه خم گرفته قامتم در هجر تو


همچو نرگس چشم من باز است و اشکش دامع است

کاکل مشکین پریشان بر رخ چون مه فگن


تا بپندارند کابری بر رخ مه واقع است

همچو ابر بی حیا سرگشته و برگشته باد


هر که خسرو را ز ماه روی خوبت مانع است